بخش چهارم
پسران برتر از گل
درباره وبلاگ


فيلمنامه ي «پسران برتر از گل» يكي از زيباترين متون قرن 21 است كه به طرز هنرمندانه اي شهرت،غرور،محبت،حسادت و عشق را به نمايش ميگذارد.داستاني متفاوت،جذاب و بسيار شيرين كه تا آخرين لحظه شما را شيفته نگاه خواهد داشت.من در اين وبلاگ سعي دارم اين فيلمنامه ي شگفت انگيز را بصورت داستان درآورم و لذّت خواندن يك رمانس فوق العاده را به شما دوستداران عشق هديه كنم.



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 29740
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 197
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
آرزو

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 29 / 6برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : آرزو
"جان دی" که منظور آنها را نمی فهمید با چهره ای ناراحت گفت:
_مگه اینجا زمین فوتباله؟ چه کارت قرمزی؟!
سپس کارت قرمز را برداشت و آن را زیر پا انداخت و لگد کرد.
آن روز عصر وقتی "جان دی" به کلاس درس رفت صندلی و میز مخصوصش را ندید.گویا یک نفر آنها را از کلاس بیرون برده بود...
همین طور بود.زمانیکه "گیوم جان دی" این طرف و آن طرف کلاس را به دنبال میز تحریر خود جستجو میکرد و هاج و واج مانده بود آن سه دختر همیشه مزاحم از راه رسیدند وخطاب به او گفتند:
_دنبال صندلی و میزت میگردی؟! نباید بگردی چون جای تو اینجا نیست! یه دانش آموز معمولی مثل تو چطور میتونه در کنار ما درس بخونه؟! از مدرسه ی ما برو!
آنها "جان دی" را با سوژه ی گم کردن کتاب و وسایل دست انداختند.وقتی "جان دی" کتاب و میزش را پیدا کرد متوجه شد که جلد کتاب و سطح روی میز با ماژیک خط خطی و کثیف شده است.
او با عصبانیت رو به جمعیت داد زد:
_کی همچین کاری کرده؟اگه جرئت داری خودتو نشون بده!
همان موقع یک تخم مرغ به سر "جان دی" اصابت کرد و شکست."جان دی" از این اتفاق خیلی شوکه شد...همه ی دانش آموزان به او می خندیدند.در عرض چند ثانیه تخم مرغ های بیشتری به سمت او پرتاب شد.تخم مرغ ها یکی پس از دیگری به سر و روی "جان دی" می خوردند.
"جان دی" روپوش مدرسه اش را که حالا پر از زرده ی تخم مرغ شده بود را نگاه میکرد،صدای شادی و خنده ی دانش آموزان را می شنید و به سخنان پدرش فکر میکرد که میگفت:
_"جان دی" این روپوش رو مثل ارثیه ی خودت بدون.خیلی مواظب باش که کثیفش نکنی...
لبهای "گیوم جان دی" از شدت بغض و ناراحتی می لرزید.باعصبانیت رو به گروهی که او را به مسخره گرفته بودند فریاد زد:
_بیشتر بکنین! هر کاری دوست داری بکنین! بیشتر!
این بار تخم مرغ های بیشتری به سمت "جان دی" پرتاب شد.یکی از پسران با شیطنت یک کیسه آرد را روی سر او خالی کرد.حالا دیگر از ظاهر اتوکشیده و تمیز لباس "جاندی" چیزی نمانده بود.
"جان دی" در میان خنده های تمسخرآمیز دانش آموزان نگاه غمگین "مین جی" را دید که از یک گوشه به او خیره شده بود."مین جی" با دیدن "جان دی" سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به سرعت از آنجا رفت.
در نمایشگر بزرگ اتاق اختصاصی گروه "چهار گل" صحنه هایی که لحظه به لحظه در جوار "جان دی" اتفاق می افتادند بدون وقفه پخش میشد و "گو جون پیو" با رضایت به تماشای ظاهر کثیف و غمگین "جان دی" سرگرم بود."سونگ وو بین" و "سو یی جونگ" نیز مشغول تماشا کردن عکس العمل های "جون پیو" بودند."یون جی هو" ولی در میان آنها نبود...
"سونگ وو بین" از "گو جون پیو" پرسید:
_خب...بالاخره تموم شد؟
"گو جون پیو" با حالتی طلبکارانه گفت:
_یعنی چی که تموم شد؟! اون باید بیاد و جلوی من زانو بزنه و معذرت خواهی کنه.اون وقته که کار تموم میشه.
بعد با پوزخند ادامه داد:
_بهش نگفته بودن که با سبیل گرگی که خوابیده بازی نکنه؟
"سونگ وو بین" گفت:
_سبیل گرگ نه! دم شیر!
"سو یی جونگ" با خنده گفت:
_به نظر میرسه که این دختره حتی یک هفته هم دووم نیاره!
"وو بین" با پوزخند گفت:
_یک هفته؟ من میگم سه روز!
بعد رو به "یی جونگ" کرد و ادامه داد:
_هی "یی جونگ"! اون ظرف چایی خوری که دفعه ی پیش توی نمایشگاهت گذاشته بودی رو با من شرط ببند! اگه حرفم درست از آب در اومد باید بدیش به من!
"سو یی جونگ" با خنده جواب داد:
_تو چطور نمیتونی بفهمی که اون گلدونه نه ظرف چایی!
_شک ندارم که یک روز بچه ی من از طرفدارای تو خواهد شد!
_باشه،اگه من بردم تو باید شماره ی اون دختر باحاله رو بهم بدی!
_قبوله!
همان موقع "گو جون پیو" خطاب به هر دوی آنها گفت:
_شما دو تا خفه شید! اومدنش که انقدر زمان نمی بره.همین حالا میاد.
و شروع کرد به شمارش معکوس...
_پنج...چهار...سه..........دو....................یک!
ولی هیچ اتفاقی نیفتاد."یی جونگ" و "وو بین" پوزخند زدند.
"گو جون پیو" دست هایش را به هم زد و خندید...سپس گفت:
_آره،درسته...خجالت آوره که با اون ریخت و قیافه بیاد پیش من...آه،یه کم تند رفتم! دوباره...
این بار با شک و تردید بیشتری شروع به شمردن کرد:
_پنج......چهار..........سه................دو.....................یک!
ولی اینبار هم هیچ اتفاقی نیفتاد."گو جون پیو" باید قبول میکرد که "جان دی" برای عذرخواهی نزد او نخواهد آمد.
"یی جونگ" و "وو بین" دوباره پوزخند زدند و"گو جون پیو" بیشتر از قبل عصبانی شد.موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت.
_شماها دارین چکار می کنین؟ درست انجامش دادین؟ پس چرا نیومد؟!
و فریاد زد:
_اون دختر کجا رفته؟؟!
چندین اتاق آن طرف تر در بالکن پشتی ساختمان دخترکی با روپوش کثیف و چهره ای غمگین رو به منظره ی شهر ایستاده بود وزیر لب با خود حرف هایی میزد:
_تسلیم؟ نه هرگز! من "جان دی" هستم و اجازه نمیدم با پاهاتون لهم کنین! با بد کسی در افتادین...شما تا به حال توی زندگی سختی کشیدین؟ این آدما نمیدونن که هر شونه تخم مرغ چقدر ارزش داره...نمیدونن که آرد مثل خاک طلاست!
"جان دی" که حالا صدایش بالا رفته بود خواست فریاد بزند ولی...
با شنیدن صدای قدم هایی که از پشت شنیده شد ادامه ی حرفش را خورد و بلافاصله برگشت.می دانست که کسی در آن اطراف حضور دارد و در دل خدا خدا میکرد که او "یون جی هو" نباشد...
ولی با نمایان شدن شخصی که از پله ها بالا می آمد این ابهام و آرزو از ذهن "جان دی" بیرون رفت.یک کت سفید رنگ،یک جفت چشم قهوه اي،یک نگاه آرام ولی شاکی...و لب هایی که یا می خواستند سر "جان دی" فریاد بزنند و یا او را دلداری دهند...
خواستنی یا نخواستنی،کسی که برای بار دوم از سر و صدای "جان دی" در بالکن مدرسه شاکی شده بود "یون جی هو" بود.
ادامه ي داستان در پست بعدي

نظرات شما عزیزان:

مداد
ساعت16:03---11 اسفند 1391
توکه مینویسی اگه میتونی عکساشم بذار اونوق عالی ی ی میشه.

النا
ساعت11:45---24 آبان 1391
سلام.ارزو جان.من عاشق این سریال و اعضای گروه اف 4 هستم. خیلی کار باحالی می کنی که داستان این سریال عالی رو می نویسی

زهرا
ساعت17:23---26 تير 1391
من این سریالو دیدم. واقعا قشنگه . بازنویسی تو ام که محشره ه ه ه ه ه ه ه.

پریچهر
ساعت18:28---14 ارديبهشت 1391
سلام منم این فیلم رو دیدم خیلی قشنگه 0 فیلم کره ای قشنگ سراغ داری بهم بگی که تقریبا موضوعش مثل این باشه به غیر از تو زیبایی منظورمه که خودت دیدی و پسند کرده باشی؟

الناز
ساعت22:40---9 بهمن 1390
سلام عزیزم وبت خوب بود فقط تصاویرت کم بود دوسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتت دارم فعلا

الناز
ساعت22:39---9 بهمن 1390
سلام عزیزم وبت خوب بود فقط تصاویرت کم بود دوسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتت دارم فعلا

sogand
ساعت21:05---31 شهريور 1390
ممنون خیلی قشنگ بود قسمت بعدشم بذار

هستي
ساعت22:45---29 شهريور 1390
سيليم عسيسم خوشحالم قسمتاي بعديشم گذاشتي...
نوشته هات محشرن...
پاسخ:خيلي خيلي ممنون عزيزم.لطف داري!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: